اگر حریم شخصی مهمترین چیز در زندگیِ اجتماعی ما نباشد، قطعا در زمرۀ مهمترین ها قرار خواهد گرفت. در این مقاله قرار است بهصورت خلاصه حریم شخصی را تعریف کنیم، مروری بر انواعِ آن داشته باشیم، و نحوۀ حفظِ آن را یادبگیریم.
حریم، یا حریم شخصی میتواند به عنوان نوعی سپر یا محافظ برای شما درنظر گرفته شود. این محافظ، مرزی است که شما میان خود و دیگران قائل میشوید تا از آنها متمایز باشید و همچنین از نفوذ آنها در امان باشید.
حریمهای شخصی به طور معمول در دو طبقۀ ذهنی و فیزیکی دسته بندی میشوند.
در رده بندی دیگری از حریم شخصی، کیفیت و قدرتِ حریمِ یک شخص مدنظر است، که عموماً در چهار رده مشهود هستند.
داشتن حریم شخصی دو هدف را دربرمیگیرد. اول اینکه، حضور آنها سببِ محافظتِ شما از گزندِ تخطیهای دیگران است. و دوم، اینکه به شما یادآوری کنند تا به حریم شخصی دیگران نیز تجاوز نکنید.
داشتنِ نوعی حریم شخصیِ سالم، بیانگرِ این است که شما خواستارِ تعیین حدود و مرز برای مسائلی هستید که نمیخواهید بقیه درآن دخالت کنند (دقت کنید، سالم!) که در اینصورت نه کسی تواناییِ تخطی به حقوق شمارا دارد، و نه این اجازه را به شما میدهد.
این حدودها مارا از سوءاستفاده، استثمار، کنترل شدن توسطِ دیگران، و دیگر اشکالِ تجاوز حفظ میکند. و بدینسان، توجه و احترام به حریم شخصیِ سالمِ بقیۀ مردم نیز، باعث میشود تا کاملاً اخلاقی و منصفانه رفتارکنیم.
مفهومِ حریم شخصی میتواند رابطۀ به شدت نزدیکی با یک سری از مفاهیم روانی، فلسفی و اجتماعی داشته باشد. مفاهیمی همچون: هویت، احترام به نفس، رابطه، اخلاق، جامعه، عدالت، دفاع از نفس، سیاست و غیره.
اهمیتی ندارد اگر در این زمینه تحصیلات و مطالعاتی داشته باشیم یا خیر. درهرحال، همۀ ما درکی از مفاهیمِ خود، دیگری، و بستر ارتباطِ این دو داریم. بعضی افراد ممکن است حتی تا به حال اسمِ حریم شخصی به گوششان نخورده باشد. اما هنوز هم، آگاهانه یا ناآگاهانه، این درکِ خود را در فعل و انفعالات اجتماعی یا روابطشان اعمال میکنند.
فهمِ هرکس از حریم شخصی متفاوت است. همۀ ما بسته به طبیعت و تجربیاتِ اولیه مان، آنهارا میآموزیم. راز اینکه چطور یک شخص راجب حریم شخصی یادمیگیرد، در موارد زیر است:
سوالات خود را از دانشگاه زندگی بپرسید
تا به حال اتفاق افتاده است که حس کنید لایق اتفاقات خوبی که برایتان میافتد نیستید؟ آیا وقتی در آینه نگاه میکنید _ وقتی به لباسها و نوع موهایتان خیره میشوید _ حس میکنید که نه تنها ناامید و آشفته بهنظر میرسید، بلکه به نوعی از خودتان متنفر هستید؟ آیا فکر میکنید که ظاهرتان به غایت افتضاح است و حس میکنید که بقیه نیز همین طرز تفکر را رجع به شما دارند؟ آیا آرزو میکردید که میتوانستید دوستان بیشتری داشته باشید و با آنها به گردش بروید اما همزمان از پیدا کردنِ دوستان جدید میترسید؟
اینها احساسات و افکاری هستند که هر انسانی ممکن است در مقطع خاصی زندگی و عمرش، با آنها رو در رو شود، اما اگر این افکار به لایههای بنیادی و درونی زندگی یک نفر نفوذ کنند، آن موقع است که شرایط بغرنجی را برای سلامت روانی وی تعبیه میکنند.
براساس تحقیقات مذکوری که با همکاری چندین دانشگاه و تعداد زیادی محقق صورت گرفته، مبرهن شد که افرادی که در ریسک بالایی از افسردگی قرار دارند میل بیشتری به تنهایی و غمزدگی دارند. این احساسات میتوانند مردم را به نوع خاصی از تفکر راجع به خودشان رهنمون کند _ تفکری که در آن، خودشان را به شکل خشن و زنندهای قضاوت میکنند. این محققین همچنین با دلیل و مدارک علمی ثابت کردند که وقتی احساس تنهایی میکنید، متوجه میشوید که این احساسات ناشی از عدمِ داشتنِ فعل و انفعالات به مقدار دلخواهتان با دیگر مردمِ اطراف شما است.
در پسِ این نوع تفکر، این حس نیز بر شما فائق میآید که شما به دلیل این نادیده گرفتهشدن و تنها ماندنِ خود هستید. این نتیجهگیریهای خودساخته، باعث میشوند که تنهایی خود را ناشی از بیارزش بودنِ خود بدانید. همچنین در ادامۀ این تحقیقات مشخص شد که تنهایی، مثل ماشهای برای قراردادنِ خود در سیری مدور و جاودانه از احساس خودقاصری، خودبیارزش پنداری، بیقراری، کمبود اعتمادبهنفس و غیره قرار میدهد. پیآمدهای این تفکرات، شامل آشفتگی و مشکلات ذهنیای نظیر افسردگی میشود. به عبارت دیگر، افکارِ بیارزش پنداریِ شما، بستری برای دیگر تفکرات منفی خواهند بود.
مفهومِ خودتنفرگرایی، چنانکه محققین آن را توضیح میدهند، حسی درونی ناشی از بیارزشی است که با تنهاییِ ممتد به دست میآید و نهایتاً به افسردگی منتهی میشود. سردبیر این تحقیق، خودتنفگرگرایی را اینگونه تعریف میکند: (نوعی الگوی احساسی منفی و خودآگاه که تنفر را به سمت و سوی خود ساطع میکند). خودتنفرگرایی میتواند در ابعاد تنفر از جسم ابراز شود، مانند: (بهنظر خودم، واقعاً حال بههمزن هستم) یا میتواند در ابعاد افعال و کنشها بروز پیدا کند، مانند: (کارهای من واقعاً باعث میشوند منفور بهنظر بیایم).
در تحقیقاتی که پیش از اینها در این باب صورت گرفته بود، محققین متوجه شده بودند که نوعی ارتباط بین خودتنفرگرایی و اضطراب اجتماعی، افکار وسواسی، روانپریشی گرایی و بهطور کلی، عدم آسایش وجود دارد. در مقایسه با خجالت و احساس گناه، در طی تحقیقات طولیای که انجام شد، خودتنفرگرایی نقش موثرتری در میان علائم افسردگی ایفا میکند. سوالی که آنها نیز به دنبال جوابش هستند: آیا تنهایی میتواند از زوایای مختلفی به خودتنفرگرایی و افسردگی منتهی شود؟
عناصر دیگری نیز در این ماجرا دخیل هستند. اینکه وقتی ما افکار خودتنفرگرایی را در ذهن خود میپرورانیم و همزمان با آن، نمیتوانیم از دست آنها خلاص شویم. افکار خودخورانه نیز یکی از کلیدیترین عناصر افسردگی است، بهطوری که شما مدام فکر میکنید که چهقدر منفور هستید و تکرار این فکر، شما را بیشتر و بیشتر مستغرقِ افسردگی میکند.
به همین سبب، محققینِ این پروژه، احساسات منظم را نیز به مدل و الگوی خود اضافه کردند. در کالبدشکافیهایی که در طی این تحقیق انجام شد، دانشمندان متوجه شدند که دو نوع تفکر خاص میتواند کمک شایانی به شما کند. فرونشانی و ارزیابی مجدد. اگر مدام به جای اینکه شما چقدر شکستخورده و یا پر از عیب و نقص هستید، این تفکرات را از ذهنتان بیرون بریزید (فرونشانی) و افکار تازه و مثبت جدیدی را شکل دهید (ارزیابی مجدد)، قطعا از مقادیر آسیبپذیری و مشکلات ذهنی شما کاسته میشود.
در جریان این تحقیقات، آزمایشی بر روی 317 نفر از طیف سنی 18 تا 72 سال (77 درصد از این افراد، مونث بودند) انجام شد تا از طریق پرسشنامه، به ارزیابی هر فرد و مولفههای وی بپردازند. آنها از معیارهای (تنهایی) خاصی برای اندازهگیری امتیاز و ارزش خود استفاده کردند، مثلاً سوالاتی از این دست: (من احساس میکنم انسان غمزدهای هستم) یا (از اینکه خیلی از کارهایم را تنهایی انجام میدهم ناراحتم). همانطور که میتوانید ببینید، تنهایی فقط به معنی تک بودن نیست، بلکه همچنین به معنای داشتن ارتباط اندک با افراد مورد علاقهتان نیز هست.
سردبیر این تحقیقات سعی در اندازهگیری میزان افسردگی این افراد با سوالاتی در باب احوالات ذهنی آنها داشت، جواب این سوالات به صورت میانگین چینین چیزهایی بود: (من احساس ناراحتی میکنم) یا (من اکثر وقتها احساس گناه میکنم). همچنین پرسشنامهای در باب الگوهای احساسی منظم آنها ترتیب داده شد تا میزان احساسات منفی آنها به دستآید، جواب این پرسشها عبارت بودند از: (من احساساتم را به وسیلۀ ابرازنکردن کنترل میکنم) یا (هربار که احساس مثبتی به من دست میدهد، سریعاً تفکراتم را نسبت به آن تغییر میدهم).
برای خواندن ادامه مطلبwww.daneshgahezendegi.com را کلیک کنید
ما چقدر خودمان را قبول داریم؟ دیروز داشتم با دوستم دربارۀ مصائبِ بینقص بودن حرف میزدم، اینکه بخواهی معمولی نباشی. اینکه همیشه سعی کنی تا بهترین باشی.
اما بعداً متوجه شدم که این رویه در تمام زندگی من جریان داشته.
در دورۀ ابتدایی، اینکه نمرههایمان بیست باشد، یا اینکه در لیستِ دانش آموزان مورد علاقۀ معلم باشیم و یا اینکه ستارههای طلایی جلوی اسممان بخورد، برایمان حائز اهمیت بود.
در دورۀ متوسطه که همیشه تلاشمان بر این بوده است که محبوب باشیم، باهوش بنظر بیاییم، و اینکه اگر استعدادی داریم، بوسیلۀ آن توجهها را به سمت خودمان جذب کنیم (البته همیشه افرادی بهتر از ما وجود داشتند.)
بعدها، مسیرِ پر فراز و نشیبترِ شغل و حرفه روبرویمان قرار گرفت، که تماممدت، باید برای ترفیعگرفتن، بهترینها را ارائه دهیم. در این اثنا اصلا به سختیهای اینکه باید همزمان بهترین پدر/مادر باشیم و البته همچنان فرزند خوبی برای والدینِ خود باشیم، اشارهای نمیکنم.
خب، سر من برای نوشتن اینها درد میکند.
من کودکی از دههی پنجاه هستم. یادم میآید که هرکس سرگرمیهای خود را داشت، کارهایی که همه از انجامِ آن لذت میبردند و نیاز به هیچ سیستم کامپیوتریای نداشت. حالا میخواست نقاشیکردن باشد، یا بزرگ کردن یک جوجه، یا درستکردنِ اشیاء در گاراژ؛ هدف لذت بردن بود.
یادم نمیآید که باید اشیاءِ دست سازِمان را با استانداردهای خاصی میسنجیدیم و اگر به حدِ نصاب نرسیده بود، عذرخواهی میکردیم. هرچیزی که میساختیم، سرانجام روی دیوار یا روی در ورودی نصبش میکردیم.
هدف تجربه کردن بود، نه حاصل و پیآمدِ آن. حتی تعداد زیادی از دستسازههای عجیب هم، برای نصب شدن روی دیوار پذیرفته میشدند.
خاطرم هست که به تخممرغهای رنگشدۀ عیدنوروز نگاه میکردم، پروژهای که زمانی عاشق آن بودم، و به نقد و بررسیاش مینشستم. آنها را ناشیانه رنگآمیزی کرده بودم. رنگها کدر بودند و خالخالیهای من مثل قارچهای عجیب و انگلی بنظر میآمدند! آه، این نکتۀ مهم را فراموش کرده بودم: من یک ناشی بودهام!
اینها فقط تخممرغهایی بودند که قرار بود در درختان بلند آویزان شوند و نهایتاً در سالادِ تخممرغ و سبزیجات شکسته شوند. تنها من بودم که خودم را با آنها ارزشگذاری میکردم.
اینهم از فلسفۀ شخصیتیِ من.
هرچه بیشتر در زندگیام احساسات منفی پیدا میکنم، نیازِ بیشتری برای بینظیر بودن را حس میکردهام.
کیک تولدم که طبقه بالاییِ آن لغزنده بود، میتواند نمادی از نقوصِ درونی من باشد، و خب قبولکردنِ آن برایم سخت بود. شاید تلاشهای من در جهتِ نقاشی با آبرنگ هنوز به سطحِ موزهی هنرهای معاصر نرسیده باشد و همین سبب میشود تا من لذتِ رنگ و آبریزی بر سطح کاغذ را از دست بدهم.
ما چقدر خودمان را قبول داریم؟
سالها پیش به رامسر رفتیم، رفتیم لب دریا، با ماسه خانهای ساختم اما بیشتر شبیه لانه موش شد تا خانه و من بهجای آنکه این نقص را دوست داشته باشم، حس کردم به قدرِ کافی خوب نیست و آنرا خراب کردم. چرا که فکر میکردم خرابکاری کردهام .
ارزش من بر اساس کارهای من سنجیده میشد، پس من به اندازهی کافی خوب نبودم.
فکر میکنم دلیل اینکه نمیتوانم از این سرگرمیهای کوچک لذت ببرم، این است که در پستوی ذهنم، تصمیم گرفتهام تا خودم را با هرکدام از این فعالیتها تعریف کنم.
بجای اینکه از سرگرمیهای مورد علاقهام لذت ببرم، از آن به عنوان مقیاسی برای ارزشم استفاده میکردهام. پس هربار که این فعالیتها با مشکل یا عیب و نقصی روبرو میشدند، احساس میکردم این من هستم که عیب و نقص دارم.
مدتی بود که متوجهِ این مسئله شدهبودم، اما حالا که کاملاً با آن روبرو شدم، و در قالب کلمات روی کاغذ ریختمشان، میفهمم که چقدر خودم را از لذتبردن، تفریحکردن، و حسِ خالصِ حَظکردن، محروم میداشتم.
اگر شخصیتم را بر اساس نتایج کارهایم نسنجم، آنگاه احساس خوشی و غم الکی نخواهم داشت. میتوانم خودم را از مفهومِ حاصل و نتیجه جدا کنم. وای، حتی میتوانم چیزهایی را شروع کنم که هیچ اجباری به اتمامِ آن نیست. حالا، این تصور شکل میگیرد. تفریحی که فقط تفریح است و هیچ نیازی به بریدنِ ربان و تشریفاتِ اداری ندارد.
دیگر تقریبا، سال نو شده، یک شرحِ زندگی و یک بیانیۀ تازه که برای خودم آماده کردهام. جواب این سوال که چقدر خودمان را قبول داریم؟ من خوبم، بینظیر در عیبهایم. در زندگی، اشکالی ندارد اگر متوسط باشم، یا گاهی حتی پایینتر از متوسط! مهم این است که باشم.
برای خواندن ادامه مطلب www.daneshgahezendegi.com را کلیک کنید
حتما تا حالا این جملۀ معروف را شنیدهاید: « همدلی از همزبانی بهتر هست.» ولی آیا فکر کردهاید که منظور گوینده از این جمله چیست.
من اولین بار که پی به وجود تفاوت (تفاوت فنی این دو اصطلاح) میان این دو کلمه بردم، زمانی بود که دانشجوی روانشناسی شدم. اوایل با فهم مساله همدلی مشکل داشتم و نمیتوانستم تفاوت بین آن دو را درک کنم و با توضیحاتی هم که هر کدام از اساتید میدانند بیشتر گیج میشدم.
مدتی سپری شد تا من به درک نسبتا درستی از هر دو کلمه دست یافتم. و توانستم آن را در ارتباطات روزمره با دیگران بکار ببرم.
همدلی و همدردی از ملزومات تعامل با دیگران هستند. اکثر افراد همدردی را بلدند و آن را در برخورد با دیگران بکار میبرند. ولی همدلی کردن با دیگران یک مقدار سختتر است، چرا که همدلی کردن یک هنر است و مهارتی است که باید آموخته شود.
اصولا هنگامی که برای فردی اتفاق ناگوار و ناخوشایندی رخ داده است که او را ناراحت و اندوهگین کرده و یا بالعکس زمانی که در اثر اتفاق خوشایندی او خوشحال است، سهیم شدن ما در هیجانات و احساسات او به معنی همدردی کردن با آن فرد است. یعنی وقتی ناراحت است، گریه می کند، عزیزی را از دست داده است، ما هم با او گریه می کنیم و به او تسلیت میگوییم و نسبت به او دلسوزی میکنیم. و یا هنگامی که شاد است و میخندد ما هم با او میخندیم. پس میبینید که اکثر ما همدردی را بلدیم و از آن در تعاملات روزمره زیاد استفاده میکنیم.
همدلی کردن بیشتر در مواقعی بکار میرود که مشکلی وجود داشته باشد و همانطور هم که قبلا اشاره شد قدری سختتر از همدردی کردن است. در همدلی کردن شاید ما با طرف مقابلمان شروع به گریه کردن و یا خندیدن نکنیم، ولی سعی می کنیم که خودمان را جای آن فرد بگذاریم و از دریچه ای که او به آن مشکل مینگرد با قضیه برخورد کنیم. سعی میکنم با مثالی مطلب را برایتان قابل فهمتر نمایم.
فرض کنید که شما دوستی دارید که اخیرا همسرش را از دست داده است. چند جلسه اول که به مراسم ترحیم می روید شما هم با او گریه میکنید و در احساسات او شریک هستید.
به او تسلیت میگویید و اگر خیلی بیتابی کند نصیحتش کرده و میگویید: «این اتفاقی است که برای همه پیش میآید، همۀ ما رفتنی هستیم و… .» تا این مرحله شما با او همدردی میکنید و هدفتان تسکین دادن اوست و از او میخواهید که صبور باشد. ولی پس از طی این مرحله و سوگواریهای اولیه شما بایستی با او همدلی نمایید چرا که او بعد از این مرحله به همدلی شما نیاز دارد. به کسی نیاز دارد که به سخنانش گوش دهد و او را بفهمد.
۱) اولین قدم برای آموختن همدلی، خوب گوش دادن است. شما باید مهارت خوب گوش دادن را بلد باشید. بدون اینکه حرفهای طرف مقابلتان را قطع کنید اجازه دهید که حرف بزند و شما با تکان دادن سر نشان دهید که به حرفهایش گوش میدهید.
۲) برخی از سخنان طرف مقابلتان را تکرار کنید تا بداند که شما متوجه منظور او شدهاید. هدف از انجام این کار تایید کردن احساساتی است که او در آن لحظه دارد. هیچگونه قضاوتی درمورد احساسات و حرفهایش نداشته باشید و در مورد درستی و نادرستی احساساتش چیزی نگویید.
۳) اگر توانستید راهکاری برای حل مشکلات او ارایه بدهید. و اگر در آن لحظه راهحلی برای حل مشکلش به فکرتان نرسید، بگویید که با کمال میل آمادگی کمک کردن به او را دارید و اگر کاری از دستتان برآید، برایش انجام میدهید.
با توجه به مطالب فوق پی میبریم که همدلی کردن فرایندی منطقی است که طی آن خودمان را جای دیگران میگذاریم و با خود می گوییم:
سه مرحلۀ فوق را با مثالی تمرین میکنیم.
دوستتان با اینکه مدت یک سال تمام برای کنکور درس خوانده و تلاش زیادی کرده، قبول نشده است. به ملاقاتش میروید. در برخورد نخست که شما را میبیند گریه میکند، شما هم او را در بغل گرفته و گریه میکنید بعد از چند دقیقه سعی میکنید تا با سخنانتان او را تسکین دهید. «عیبی نداره، دنیا که به آخر نرسیده، امسال نشد سال بعد و … .» تا این مرحله با او همدردی نمودهاید ولی پس از این مرحله او دیگر نمیخواهد نصیحتش کنید.
این روزها دیگر همه میدانند که چه قدر گفتگو با نوجوانان، خصوصا آن دسته از بچههایی که ارتباط بیشتری با فضای مجازی، بازیهای کامپیوتری و عادات نسل جدیدتر دارند میتواند مشکل باشد. آن چیزی که والدین در دنیای ایدهال انتظار دارند، نوجوان حرفشنو و مطیعی است که همه رهنمودهای والدینش را با دقت عملی میکند؛ اما در واقعیت چیزی جز بیاحترامی یا اطاعتناپذیری نصیب والدین نمیشود. به زبان دیگر نوجوانان بیشتر در چنین موقعیتی تلاش دارند گفتگوی شما با آنها و این نصیحتها زودتر تمام شوند.
به نظر میرسد گفتگو با نوجوانان در صورتی که موضوع مورد علاقه آنها نباشد تاثیری ندارد. در واقع شاید یکی از علائم اختلال رفتاری در نوجوانان همین مشکل مذاکره با والدین باشد که باعث میشود شکاف بزرگی بین آنها ایجاد شود؛ چون والدین در این موقعیت چه مطابق با میل نوجوان خود عمل کنند و چه برخلاف میل آنها رفتار کرده باشند در هر صورت بابت عدم این توانایی برای متقاعد کردن فرزند خود سرزنش میشوند.
درست در چنین شرایطی اهمیت فن بیان گفتگو با آنها مطرح میشود تا نوجوان حرفشنو و مطیعی داشته باشیم. از این رو تصمیم داریم این بار به یکی دیگر از موضوعات حیاتی در روانشناسی خانواده بپردازیم تا بتوانیم فرزندان مطیعتری داشته باشیم.
اگر فرزند شما هم نوجوانی است که نسبت به هیجان آسیبپذیر شده است احتمالاً ندانید که دقیقاً باید چه کنید. وقتی که فرزند شما مستقل میشود امکان این که بتوانید به او کمک کنید کمتر خواهد بود؛ زیرا او به رفتارهایش ادامه میدهد، رفتارها وابستگی میآورند و ممکن است در نهایت رفتارهای شدیدی از خود بروز دهد. یکی از این راه ها مدیریت هیجان و اقدام به عمل در زمان مناسب برای گفتگوی منطقی با نوجوان است. در ادامه راههای موثر برای این که نوجوان حرفشنو و مطیعتری داشته باشیم را مطالعه میخوانید.
وقتی که نوجوان شما ناامید، ناراحت، عصبانی، دلزده و پرخاشگر است گفتگوهای شما به جایی نمیرسد؛ چون احتمال این که نوجوانان بتوانند در شرایط دشوار عکسالعمل منطقی از خود نشان دهند کم است. بنابراین نوجوان به آن چیزی متوسل میشود که تنها در آن شرایط بتواند به نفعش باشد؛ نه در آینده.
توصیه میکنیم زمانی با نوجوان گفتگو کنید که از نظر استرس، هیجان محیطی و آشفتگیهای درونی به تعادل رسیده باشد.
همه ما میدانیم که چه قدر بلند کردن صدا و واکنش شدید نشان دادن میتواند ساده باشد. این در حالی است که هر یک از رفتارهای تکانشی ما میتواند رفتار مشابهی از سوی نوجوان به همراه داشته باشد. بنابراین گفتگو در شرایط آرام و به دور از هر گونه تنش کمک میکند تا نوجوان حرفشنو و ومطیعتری داشته باشیم.
همه بزرگتر تجربه نادیده گرفته شدن در دوران نوجوانی و بلوغ را دارند. کافی است برای چند دقیقه احساسی که در آن موقعیت داشتهاید را به خاطر آورید. متوجه میشوید که یکی از نیازهای اصلی افراد در سنین نوجوانی محترم شمرده شدن و مشاهده رفتار محترمانه از سوی دیگران است.
نوجوان کولهباری از تجربههای تلخ و شیرین چند سال اول دوران کودکی و سپس ورود به این مقطع زندگی است. در سنین کودکی که همواره مورد امر و نهی و عتاب خطاب والدین بوده است و حالا با ورود به سنین نوجوانی و مشاهده نقدهای والدین ممکن است خودش را همچنان اسیر دوران کودکی احساس کند؛ در حالی که جسم و روح او دیگر کودک نیستند!