آموزش سخنرانی و فن بیان

مقالات آموزشی در زمینه روانشناسی و آموزش سخنرانی

آموزش سخنرانی و فن بیان

مقالات آموزشی در زمینه روانشناسی و آموزش سخنرانی

هر آن چه درباره ارزش زمان و اهمیت واقعی آن که تا کنون نمی‌دانستید! (1)

تعریف این که عمرمان را به خوبی صرف کرده‌ایم یا با امور بیهوده آن را تلف کرده‌ایم کاملا شخصی است. برای برخی کار تمام وقت در طول روز و درآمدزایی بیش‌تر به معنی استفاده بهینه از زمان است. برخی هم ارزش زمان را در استفاده از آن به کارهای خیریه ربط می‌دهند که شاید هیچ ارتباطی با درآمدزایی نداشته باشد. برخی هم برقراری ارتباط حسی پایدار، دوستی‌های عمیق و انجام کارهای داوطلبانه را مصداق استفاده صحیح از زمان می‌دانند.

اگرچه تمام کارها و اموری که بدان اشاره کردیم در جایگاه خود ارزشمند هستند اما همه آن‌ها زمانی معنای حقیقی می‌یابند که بتوانیم آن‌ها را در زندگی و به صورت معتدل با هم داشته باشیم. این در حالی است که زمان ما در روز محدود است و شاید پایبندی به همه این امور در آن واحد مشکل باشد.

 

ارزش زمان

آموزش امروز دانشگاه زندگی با هدف شناساندن ارزش واقعی زمان به شما، کمک می‌کند بتوانید برای زمان محدودی که در زندگی در اختیار دارید برنامه‌ریزی بهتری داشته باشید.

هر آن چه درباره ارزش زمان و اهمیت واقعی آن که تا کنون نمی‌دانستید!

یکی از مواردی که در باب اهمیت زمان ما را سر دوراهی قرار می‌دهد چالش همیشگی پول و وقت است. تصور کنید می‌خواهید برای یک سفر تفریحی کوله‌پشتی مناسبی خریداری کنید و بعد از جستجوی فروشگاه‌های معتبر به یک کوله‌پشتی مناسب با قیمت کاملا مقرون به صرفه‌ 19 دلار رو به رو می‌شوید. در همین لحظه درباره قیمت این کوله‌پشتی مشکوک می‌شوید؛ چون انتظار دارید یک کالای برند و معروف با قیمتی نجومی به فروش برسد. سپس با یک جستجوی ساده متوجه می‌شوید که همین کالا با قیمتی بالاتر از همین قیمت در کشور تولیدکننده که اتفاق مقصد سفر تفریحی شما هم می‌باشد به فروش می‌رسد. در چنین شرایطی ترجیح شما چیست؟ این که در زمان صرفه‌جویی کنید و کوله‌پشتی را در سفر بخرید یا این که همین حالا کوله‌پشتی را از کشور خودتان خریداری کنید و در هزینه‌هایتان صرفه‌جویی نمایید؟


 

ارزش زمان

دوراهیِ سردرگم‌کننده زمان و پول!

درباره این که پول نسبت به زمان ارجحیت دارد یا بالعکس نمی‌توان نظر قطعی داد. مثلا برای شما هم بارها پیش آمده است که در قبال پیشنهادات مالی زمانتان را در نظر گرفته‌اید. مثلا اگر کسی به ازای هر ساعت کاری به شما 10 دلار پیشنهاد کند قطعا این پیشنهاد را رد می‌کنید! اما اگر همین پیشنهاد به ازای هر ساعت صد دلار باشد به سرعت آن را می‌پذیرید! همین موقعیت درباره سایر امور زندگی هم مطرح می‌شود که گاهی پول را فدای زمان می‌کنید؛ مثلا:

  • ممکن است برای استفاده بهتر از تعطیلات آخر هفته از شرکت‌های خدماتی بخواهید تا با پرداخت پول به نظافت فضای سبز آپارتمان شما بپردازند
  • ممکن است به جای این که وقتتان را با کارفرما برای پرداخت چند صد هزار تومان حقوق بیش‌تر بگذرانید ترجیح دهید همان وقت را صرف تولید ایده‌ای با ارزش چند صد میلیون تومان کنید!

 

اهمیت زمان

چه طور ارزش زمان را به صورت واقع‌گرایانه محاسبه کنیم؟

برای این که دقیقا به کنترل و مدیریت زمان بپردازید و بتوانید از لحظات مختلف زندگی به بهترین شکل استفاده کنید متد یا روش‌های مختلفی وجود دارد:

روش اول: مدیریت زمان بر حسب درآمد واقعی

در این روش تنها مبلغ اصلی دریافتی شما بعد از هر ماه در نظر گرفته می‌شود و بنابراین خیلی واقع‌گرایانه‌تر می‌توانید تصمیم بگیرید یک جنس یا محصول را خریداری کنید یا در عوض در زمان صرفه‌جویی کرده و خرید آن را به موقعیت دیگری نظیر سفر واگذار کنید.

در این روش باید دو فاکتور مهم را در ارتباط با ارزش زمان در نظر بگیرید:

  1. زمانی که برای کسب درآمد صرف می‌کنید
  2. آن مقدار پولی که در مدت زمان  مشخص به دست می‌آورید

 

ارزش زمان

ارزیابی زمانی که برای کسب درآمد صرف می‌کنید

برای این که بتوانید دید بازتر و واقعی‌تری نسبت به درآمدتان داشته باشید باید زمان را به خوبی در این روش ارزیابی کنید. به همین منظور نه فقط ساعاتی که سرِکار هستید، بلکه باید تمام زمان‌هایی که برای رفت و برگشت شما، ارتباط با بخش‌های دیگر مثل مدرسه فرزندتان و یا انجام سایر کارهای مرتبط صرف می‌شوند را در نظر بگیرید.

تصور کنید روزانه ده ساعت سرِکار و یا برای انجام موارد متفرقه صرف می‌کنید. اگر در طول هفته پنج روز کار کنید و در سال به صورت مفید پنجاه هفته کار کرده باشید، به طور متوسط سالانه 2500 ساعت مشغول به کار بوده‌اید. بنابراین ارزیابی این زمان را به صورت هفتگی و سالانه انجام دهید تا دقیقا متوجه ارزش زمان و میزان زمانی که برای کسب این درآمد صرف کرده‌اید بشوید.

برای انتخاب مسیر زندگی درست با دانشگاه زندگی همراه شوید

مقدمه ای بر مسئلۀ حریم شخصی و دلیلِ ضرورت آن

اگر حریم ­شخصی مهم­ترین چیز در زندگیِ ­اجتماعی ما نباشد، قطعا در زمرۀ مهم­ترین ها قرار خواهد گرفت. در این مقاله قرار است به­صورت خلاصه حریم شخصی را تعریف کنیم، مروری بر انواعِ آن داشته­ باشیم، و نحوۀ حفظِ آن را یادبگیریم.

 

حریم­ شخصی چیست؟

حریم، یا حریم ­شخصی می­تواند به ­عنوان نوعی سپر یا محافظ برای شما درنظر گرفته­ شود. این محافظ، مرزی­ است که شما میان خود و دیگران قائل می­شوید تا از آنها متمایز باشید و همچنین از نفوذ آن­ها در امان باشید.

حریم­های ­شخصی به­ طور معمول در دو طبقۀ ذهنی و فیزیکی دسته ­بندی می­شوند.

  • حریم ­شخصیِ فیزیکی در واقع خصوصیات­ جسمی شما را در بر می­گیرد، برای مثال، بدن شما، دارائی و مدارک شما. مثلاً شما اجازه می­دهید معشوقه­ تان شما را ببوسد یا دستان­ شما را بگیرد، اما اگر یک غریبه بخواهد این­کار را بکند، قطعا این را تحتِ عنوانِ نوعی تجاوز به جسم و حریمِ جنسی­تان درنظر خواهیدگرفت.
  • حریم­ شخصیِ­ ذهنی (گاهاً ممکن است به احساسات، روان، فکر یا بُعد روحانی شما مربوط شود) درواقع به بُعدِ روانی شما برمی­گردد، برای ­مثال، تفکرات، احساسات، و باورها. این­ نوع از حریم، نشان از آن دارد که چه ­مقدار تحت تاثیرِ احساسات، عقاید، انتظارات و نظرِ بقیه هستید.

در رده ­بندی دیگری از حریم ­شخصی، کیفیت و قدرتِ حریمِ یک شخص مدنظر است، که عموماً در چهار رده مشهود هستند.

حریم شخصی

  • سست:

  • افرادی که در طبقۀ حریم ­شخصیِ سست قرار می­گیرند، توانایی تشخیص این­که کجا و در چه مقداری باید حریم­ شخصی خود را حفظ کنند، ندارند. این اشخاص بی­درنگ نظر و عقاید بقیه را تایید و قبول می­کنند، و یا به ­شکلی افراط­ گونه درگیرِ زندگیِ بقیه می­شوند. چراکه حریم­ شخصیِ آن­ها  به­ شدت سست و هم­چنین برای­شان تعریف­ نشده باقی­مانده. این افراد مستعدِ تحریک­ پذیریِ بالا هستند.

 

  • سفت­ و سخت:

  • این نوع حریم ­شخصی دقیقاً نقطۀ ­مقابلِ مورد اول است. به­ طوری که افرادِ این­ رده، به سختی خودشان را از بقیه جدا می­کنند و ارتباط با آن­ها تقریباً غیرممکن است. فاصله­ ای که این افراد با بقیه حفظ می­کنند به شدت زیاد است و مشکلاتی در خصوصِ درد و دل کردن با دیگران، نشان ­دادنِ احساسات، و برقراری رابطه­ های عمیق دارند.

 

  • اسفنجی:

  • این رده، ترکیبی از دو موردِ قبلی ­است. فردی با این ­نوع از حریم­ شخصی، دربارۀ این­که چطور فعل ­و انفعالات اجتماعی خود را مدیریت کند مطمئن نیست­ و دائماً بین سفت­ و­ سخت بودن و سست بودن تاب می­خورد.

 

 

  • انعطاف ­پذیر:

  • این­نوع­هم شباهت زیادی به اسفنجی دارد، اما اختلافِ­ کلیدی آن­ها در این­ است­ که، فرد روی اعمالِ­ خویش کنترل و آگاهیِ بیش­تری دارد. این قشر می­توانند بهتر بقیه را درک ­کنند و اعتماد به ­نفس بیش­تری دارند، به­ همین­ سبب، حریم­ شخصیِ­ آن­ها سالم و منطقی­ است، و بسته به شرایطی که درآن قرار دارند، تغییر می­کنند.

 

چرا داشتنِ حریم­ شخصیِ سالم یک ضرورت محسوب می­شود؟

داشتن حریم­ شخصی دو هدف را دربرمی­گیرد. اول این­که، حضور آن­ها سببِ محافظتِ شما از گزندِ تخطی­های دیگران است. و دوم، این­که به شما یادآوری­ کنند تا به حریم ­شخصی دیگران نیز تجاوز نکنید.

داشتنِ نوعی حریم­ شخصیِ­ سالم، بیان­گرِ این ­است که شما خواستارِ تعیین حدود و مرز برای مسائلی هستید که نمی­خواهید بقیه درآن دخالت کنند (دقت کنید، سالم!) که در این­صورت نه­ کسی تواناییِ تخطی به حقوق شمارا دارد، و نه این اجازه را به شما می­دهد.


این حدودها مارا از سوءاستفاده، استثمار، کنترل ­شدن توسطِ دیگران، و دیگر اشکالِ تجاوز حفظ می­کند. و بدینسان، توجه و احترام به حریم ­شخصیِ­ سالمِ بقیۀ مردم نیز،  باعث می­شود تا کاملاً اخلاقی و منصفانه رفتارکنیم.

مفهومِ حریم­ شخصی می­تواند رابطۀ به­ شدت نزدیکی با یک ­سری از مفاهیم روانی، فلسفی و اجتماعی داشته­ باشد. مفاهیمی همچون: هویت، احترام­ به ­نفس، رابطه، اخلاق، جامعه، عدالت، دفاع ­از نفس، سیاست و غیره.

مقدمه ­ای بر مسئلۀ حریم­ شخصی و دلیلِ ضرورت آن

درک ما از حریم­ شخصی چگونه شکل می­گیرد؟

اهمیتی ندارد اگر در این زمینه تحصیلات و مطالعاتی داشته­ باشیم یا خیر. درهرحال، همۀ ما درکی از مفاهیمِ خود، دیگری، و بستر ارتباطِ این­ دو داریم. بعضی ­افراد ممکن­ است حتی تا به­ حال اسمِ حریم­ شخصی به گوش­شان نخورده ­باشد. اما هنوز هم، آگاهانه یا ناآگاهانه، این درکِ خود را در فعل­ و انفعالات اجتماعی یا روابط­شان اعمال می­کنند.

فهمِ هرکس از حریم­ شخصی متفاوت است. همۀ ما بسته به طبیعت و تجربیاتِ اولیه ­مان، آن­هارا می­آموزیم. راز این­که چطور یک­ شخص راجب حریم­ شخصی یادمی­گیرد، در موارد زیر است:


سوالات خود را از دانشگاه زندگی بپرسید

چگونه از ختم‌شدن تنهایی به افسردگی جلوگیری کنیم؟ خودتنفرگرایی چیست؟

تا به حال اتفاق افتاده است که حس کنید لایق اتفاقات خوبی که برای‌تان می‌افتد نیستید؟ آیا وقتی در آینه نگاه می‌کنید _ وقتی به لباس‌ها و نوع موهای‌تان خیره می‌شوید _ حس می‌کنید که نه تنها ناامید و آشفته به‌نظر می‌رسید، بلکه به نوعی از خودتان متنفر هستید؟ آیا فکر می‌کنید که ظاهرتان به غایت افتضاح است و حس می‌کنید که بقیه نیز همین طرز تفکر را رجع به شما دارند؟ آیا آرزو می‌کردید که می‌توانستید دوستان بیشتری داشته باشید و با آن‌ها به گردش بروید اما همزمان از پیدا کردنِ دوستان جدید می‌ترسید؟

این‌ها احساسات و افکاری هستند که هر انسانی ممکن است در مقطع خاصی زندگی و عمرش، با آن‌ها رو در رو شود، اما اگر این افکار به لایه‌های بنیادی و درونی زندگی یک نفر نفوذ کنند، آن موقع است که شرایط بغرنجی را برای سلامت روانی وی تعبیه می‌کنند.

خودتنفرگرایی

براساس تحقیقات مذکوری که با همکاری چندین دانشگاه و تعداد زیادی محقق صورت گرفته، مبرهن شد که افرادی که در ریسک بالایی از افسردگی قرار دارند میل بیشتری به تنهایی و غم‌زدگی دارند. این احساسات می‌توانند مردم را به نوع خاصی از تفکر راجع به خودشان رهنمون کند _ تفکری که در آن، خودشان را به شکل خشن و زننده‌ای قضاوت می‌کنند. این محققین همچنین با دلیل و مدارک علمی ثابت کردند که وقتی احساس تنهایی می‌کنید، متوجه می‌شوید که این احساسات ناشی از عدمِ داشتنِ فعل و انفعالات به مقدار دلخواه‌تان با دیگر مردمِ اطراف شما است.

در پسِ این نوع تفکر، این حس نیز بر شما فائق می‌آید که شما به دلیل این نادیده گرفته‌شدن و تنها ماندنِ خود هستید. این نتیجه‌گیری‌های خودساخته، باعث می‌شوند که تنهایی خود را ناشی از بی‌ارزش بودنِ خود بدانید. همچنین در ادامۀ این تحقیقات مشخص شد که تنهایی، مثل ماشه‌ای برای قراردادنِ خود در سیری مدور و جاودانه از احساس خودقاصری، خودبی‌ارزش ‌پنداری، بی‌قراری، کمبود اعتمادبه‌نفس و غیره قرار می‌دهد. پی‌آمدهای این تفکرات، شامل آشفتگی و مشکلات ذهنی‌ای نظیر افسردگی می‌شود. به عبارت دیگر، افکارِ بی‌ارزش پنداریِ شما، بستری برای دیگر تفکرات منفی خواهند بود.

مفهومِ خودتنفرگرایی، چنان‌که محققین آن را توضیح می‌دهند، حسی درونی ناشی از بی‌ارزشی است که با تنهاییِ ممتد به دست می‌آید و نهایتاً به افسردگی منتهی می‌شود. سردبیر این تحقیق، خودتنفگرگرایی را این‌گونه تعریف می‌کند: (نوعی الگوی احساسی منفی و خودآگاه که تنفر را به سمت و سوی خود ساطع می‌کند). خودتنفرگرایی می‌تواند در ابعاد تنفر از جسم ابراز شود، مانند: (به‌نظر خودم، واقعاً حال به‌هم‌زن هستم) یا می‌تواند در ابعاد افعال و کنش‌ها بروز پیدا کند، مانند: (کارهای من واقعاً باعث می‌شوند منفور به‌نظر بیایم).


در تحقیقاتی که پیش از این‌ها در این باب صورت گرفته بود، محققین متوجه شده بودند که نوعی ارتباط بین خودتنفرگرایی و اضطراب اجتماعی، افکار وسواسی، روان‌پریشی گرایی و به‌طور کلی، عدم آسایش وجود دارد. در مقایسه با خجالت و احساس گناه، در طی تحقیقات طولی‌ای که انجام شد، خودتنفرگرایی نقش موثرتری در میان علائم افسردگی ایفا می‌کند. سوالی که آن‌ها نیز به دنبال جوابش هستند: آیا تنهایی می‌تواند از زوایای مختلفی به خودتنفرگرایی و افسردگی منتهی شود؟

تنفر داشتن از خود

عناصر دیگری نیز در این ماجرا دخیل هستند. این‌که وقتی ما افکار خودتنفرگرایی را در ذهن خود می‌پرورانیم و همزمان با آن، نمی‌توانیم از دست آن‌ها خلاص شویم. افکار خودخورانه نیز یکی از کلیدی‌ترین عناصر افسردگی است، به‌طوری که شما مدام فکر می‌کنید که چه‌قدر منفور هستید و تکرار این فکر، شما را بیشتر و بیشتر مستغرقِ افسردگی می‌کند.

به همین سبب، محققینِ این پروژه، احساسات منظم را نیز به مدل و الگوی خود اضافه کردند. در کالبدشکافی‌هایی که در طی این تحقیق انجام شد، دانشمندان متوجه شدند که دو نوع تفکر خاص می‌تواند کمک شایانی به شما کند. فرونشانی و ارزیابی مجدد. اگر مدام به جای این‌که شما چقدر شکست‌خورده و یا پر از عیب و نقص هستید، این تفکرات را از ذهن‌تان بیرون بریزید (فرونشانی) و افکار تازه و مثبت جدیدی را شکل دهید (ارزیابی مجدد)، قطعا از مقادیر آسیب‌پذیری و مشکلات ذهنی شما کاسته می‌شود.

در جریان این تحقیقات، آزمایشی بر روی 317 نفر از طیف سنی 18 تا 72 سال (77 درصد از این افراد، مونث بودند) انجام شد تا از طریق پرسش‌نامه، به ارزیابی هر فرد و مولفه‌های وی بپردازند. آن‌ها از معیارهای (تنهایی) خاصی برای اندازه‌گیری امتیاز و ارزش خود استفاده کردند، مثلاً سوالاتی از این دست: (من احساس می‌کنم انسان غم‌زده‌ای هستم) یا (از این‌که خیلی از کارهایم را تنهایی انجام می‌دهم ناراحتم). همان‌طور که می‌توانید ببینید، تنهایی فقط به معنی تک بودن نیست، بلکه همچنین به معنای داشتن ارتباط اندک با افراد مورد علاقه‌تان نیز هست.

سردبیر این تحقیقات سعی در اندازه‌گیری میزان افسردگی این افراد با سوالاتی در باب احوالات ذهنی آن‌ها داشت، جواب این سوالات به صورت میانگین چینین چیزهایی بود: (من احساس ناراحتی می‌کنم) یا (من اکثر وقت‌ها احساس گناه می‌کنم). همچنین پرسش‌نامه‌ای در باب الگوهای احساسی منظم آن‌ها ترتیب داده شد تا میزان احساسات منفی آن‌ها به دست‌آید، جواب این پرسش‌ها عبارت بودند از: (من احساساتم را به وسیلۀ ابرازنکردن کنترل می‌کنم) یا (هربار که احساس مثبتی به من دست می‌دهد، سریعاً تفکراتم را نسبت به آن تغییر می‌دهم).


برای خواندن ادامه مطلبwww.daneshgahezendegi.com را کلیک کنید

چقدر خودمان را قبول داریم؟ آیا فردی کمالگرا هستیم؟

ما چقدر خودمان را قبول داریم؟ دیروز داشتم با دوستم دربارۀ مصائبِ بی‌نقص بودن حرف می‌زدم، اینکه بخواهی معمولی نباشی. اینکه همیشه سعی کنی تا بهترین باشی.

اما بعداً متوجه شدم که این رویه در تمام زندگی من جریان داشته.

در دورۀ ابتدایی، اینکه نمره‌های‌مان بیست باشد، یا اینکه در لیستِ دانش آموزان مورد علاقۀ معلم باشیم و یا این‌که ستاره‌های طلایی جلوی اسم‌مان بخورد، برای‌مان حائز اهمیت بود.

در دورۀ متوسطه که همیشه تلاش‌مان بر این بوده است که محبوب باشیم، باهوش بنظر بیاییم، و اینکه اگر استعدادی داریم، بوسیلۀ آن توجه‌ها را به سمت خودمان جذب کنیم (البته همیشه افرادی بهتر از ما وجود داشتند.)

بعدها، مسیرِ پر فراز و نشیب‌ترِ شغل و حرفه روبروی‌مان قرار گرفت، که تمام‌مدت، باید برای ترفیع‌گرفتن، بهترین‌ها را ارائه دهیم. در این اثنا اصلا به سختی‌های این‌که باید هم‌زمان بهترین پدر/مادر باشیم و البته همچنان فرزند خوبی برای والدینِ خود باشیم، اشاره‌ای نمی‌کنم.

خب، سر من برای نوشتن اینها درد می‌کند.

من کودکی از دهه‌ی پنجاه هستم. یادم می‌آید که هرکس سرگرمی‌های خود را داشت، کارهایی که همه از انجامِ آن لذت می‌بردند و نیاز به هیچ سیستم کامپیوتری‌ای نداشت. حالا می‌خواست نقاشی‌کردن باشد، یا بزرگ کردن یک جوجه، یا درست‌کردنِ اشیاء در گاراژ؛ هدف لذت بردن بود.

یادم نمی‌آید که باید اشیاءِ دست سازِمان را با استانداردهای خاصی می‌سنجیدیم و اگر به حدِ نصاب نرسیده بود، عذرخواهی می‌کردیم. هرچیزی که می‌ساختیم، سرانجام روی دیوار یا روی در ورودی نصبش می‌کردیم.


هدف تجربه کردن بود، نه حاصل و پی‌آمدِ آن. حتی تعداد زیادی از دست‌سازه‌های عجیب هم، برای نصب شدن روی دیوار پذیرفته می‌شدند.

خاطرم هست که به تخم‌مرغ‌های رنگ‌شدۀ عیدنوروز نگاه می‌کردم، پروژه‌ای که زمانی عاشق آن بودم، و به نقد و بررسی‌اش می‌نشستم. آن‌ها را ناشیانه رنگ‌آمیزی کرده بودم. رنگ‌ها کدر بودند و خال‌خالی‌های من مثل قارچ‌های عجیب و انگلی بنظر می‌آمدند! آه، این نکتۀ مهم را فراموش کرده بودم: من یک ناشی بوده‌ام!

این‌ها فقط تخم‌مرغ‌هایی بودند که قرار بود در درختان بلند آویزان شوند و نهایتاً در سالادِ تخم‌مرغ و سبزی‌جات شکسته شوند. تنها من بودم که خودم را با آنها ارزش‌گذاری می‌کردم.

این‌هم از فلسفۀ شخصیتیِ من.

هرچه بیشتر در زندگی‌ام احساسات منفی پیدا می‌کنم، نیازِ بیشتری برای بی‌نظیر بودن را حس می‌کرده‌ام.

کیک تولدم که طبقه بالاییِ آن لغزنده بود، می‌تواند نمادی از نقوصِ درونی من باشد، و خب قبول‌کردنِ آن برایم سخت بود. شاید تلاش‌های من در جهتِ نقاشی با آبرنگ هنوز به سطحِ موزه‌ی هنرهای معاصر نرسیده باشد و همین سبب می‌شود تا من لذتِ رنگ و آب‌ریزی بر سطح کاغذ را از دست بدهم.

ما چقدر خودمان را قبول داریم؟

باور درونی

چقدر خودمان را قبول داریم؟ من به اندازه‌ی کافی خوب نیستم

سال‌ها پیش به رامسر رفتیم، رفتیم لب دریا، با ماسه خانه‌ای ساختم اما بیشتر شبیه لانه موش شد تا خانه و من به‌جای آنکه این نقص را دوست داشته باشم، حس کردم به قدرِ کافی خوب نیست و آن‌را خراب کردم. چرا که فکر می‌کردم خرابکاری کرده‌ام .

ارزش من بر اساس کارهای من سنجیده می‌شد، پس من به اندازه‌ی کافی خوب نبودم.


فکر می‌کنم دلیل اینکه نمی‌توانم از این سرگرمی‌های کوچک لذت ببرم، این است که در پستوی ذهنم، تصمیم گرفته‌ام تا خودم را با هرکدام از این فعالیت‌ها تعریف کنم.

بجای اینکه از سرگرمی‌های مورد علاقه‌ام لذت ببرم، از آن به عنوان مقیاسی برای ارزشم استفاده می‌کرده‌‌ام. پس هربار که این فعالیت‌ها با مشکل یا عیب و نقصی روبرو می‌شدند، احساس می‌کردم این من هستم که عیب و نقص دارم.

مدتی بود که متوجهِ این مسئله شده‌بودم، اما حالا که کاملاً با آن روبرو شدم، و در قالب کلمات روی کاغذ ریختم‌شان، می‌فهمم که چقدر خودم را از لذت‌بردن، تفریح‌کردن، و حسِ خالصِ حَظ‌کردن، محروم می‌داشتم.

اگر شخصیتم را بر اساس نتایج کارهایم نسنجم، آنگاه احساس خوشی و غم الکی نخواهم داشت. می‌توانم خودم را از مفهومِ حاصل و نتیجه جدا کنم. وای، حتی می‌توانم چیزهایی را شروع کنم که هیچ اجباری به اتمامِ آن نیست. حالا، این تصور شکل می‌گیرد. تفریحی که فقط تفریح است و هیچ نیازی به بریدنِ ربان و تشریفاتِ اداری ندارد.

دیگر تقریبا، سال نو شده، یک شرحِ زندگی و یک بیانیۀ تازه که برای خودم آماده کرده‌ام. جواب این سوال که چقدر خودمان را قبول داریم؟ من خوبم، بی‌نظیر در عیب‌هایم. در زندگی‌، اشکالی ندارد اگر متوسط باشم، یا گاهی حتی پایین‌تر از متوسط! مهم این است که باشم.

برای خواندن ادامه مطلب www.daneshgahezendegi.com را کلیک کنید

همدلی از همزبانی بهتر است

حتما تا حالا این جملۀ معروف را شنیده‌اید: « همدلی از همزبانی بهتر هست.» ولی آیا فکر کرده‌اید که منظور گوینده از این جمله چیست.

 

 همدلی و همدردی چه فرقی دارند؟

من اولین بار که پی به وجود تفاوت (تفاوت فنی این دو اصطلاح) میان این دو کلمه بردم، زمانی بود که دانشجوی روانشناسی شدم. اوایل با  فهم مساله همدلی مشکل داشتم و نمی‌توانستم تفاوت بین آن دو را درک کنم و با توضیحاتی هم که هر کدام از اساتید می‌دانند بیشتر گیج می‌شدم.

مدتی سپری شد تا من به درک نسبتا درستی از هر دو کلمه دست یافتم. و توانستم آن را در ارتباطات روزمره با دیگران بکار ببرم.

همدلی و همدردی از ملزومات تعامل با دیگران هستند. اکثر افراد همدردی را بلدند و آن را در برخورد با دیگران بکار می‌برند. ولی همدلی کردن با دیگران یک مقدار سخت‌تر است، چرا که همدلی کردن یک هنر است و مهارتی است که باید آموخته شود.

همدلی و همدردی

همدردی کردن یعنی چه و ما چه زمانی آن را  در تعاملات با دیگران بکار می بریم؟

اصولا هنگامی که برای فردی اتفاق ناگوار و ناخوشایندی رخ داده است که او را ناراحت و اندوهگین کرده و یا بالعکس زمانی که در اثر اتفاق خوشایندی او خوشحال است، سهیم شدن ما در هیجانات و احساسات او به معنی همدردی کردن با آن فرد است. یعنی وقتی ناراحت است، گریه می کند، عزیزی را از دست داده است، ما هم با او گریه می کنیم و به او تسلیت می‌گوییم و نسبت به او دلسوزی می‌کنیم. و یا هنگامی که شاد است و می‌خندد ما هم با او می‌خندیم. پس می‌بینید که اکثر ما همدردی را بلدیم و از آن در تعاملات روزمره زیاد استفاده می‌کنیم.


 

همدلی کردن یعنی چه و چه وقت و کجا آن را بکار می بریم؟

همدلی کردن بیشتر در مواقعی بکار می‌رود که مشکلی وجود داشته باشد و همانطور هم که قبلا اشاره شد قدری سخت‌تر از همدردی کردن است. در همدلی کردن شاید ما با طرف مقابل‌مان شروع به گریه کردن و یا خندیدن نکنیم، ولی سعی می کنیم که خودمان را جای آن فرد بگذاریم و از دریچه ای که او به آن مشکل می‌نگرد با قضیه برخورد کنیم.  سعی می‌کنم با مثالی مطلب را برای‌تان قابل فهم‌تر نمایم.

فرض کنید که شما دوستی دارید که اخیرا همسرش را از دست داده است. چند جلسه اول که به مراسم ترحیم می روید شما هم با او گریه می‌کنید و در احساسات او شریک هستید.

به او تسلیت می‌گویید و اگر خیلی بی‌تابی کند نصیحتش کرده و می‌گویید: «این اتفاقی است که برای همه پیش می‌آید، همۀ ما رفتنی هستیم و… .»  تا این مرحله شما با او همدردی می‌کنید و هدف‌تان تسکین دادن اوست و از او می‌خواهید که صبور باشد. ولی پس از طی این مرحله و سوگواری‌های اولیه شما بایستی با او همدلی نمایید چرا که او بعد از این مرحله به همدلی شما نیاز دارد. به کسی نیاز دارد که به سخنانش گوش دهد و او را بفهمد.

همدلی و همدردی

من فکر می کنم که همدلی کردن با دیگران را بلد نیستم. برای آموختن آن چه کارهایی باید انجام بدهم؟

۱) اولین قدم برای آموختن همدلی، خوب گوش دادن است. شما باید مهارت خوب گوش دادن را بلد باشید. بدون اینکه حرفهای طرف مقابل‌تان را قطع کنید اجازه دهید که حرف بزند و شما با تکان دادن سر نشان دهید که به حرفهایش گوش می‌دهید.


۲) برخی از سخنان طرف مقابل‌تان را تکرار کنید تا بداند که شما متوجه منظور او شده‌اید. هدف از انجام این کار تایید کردن احساساتی است که او در آن لحظه دارد. هیچ‌گونه قضاوتی درمورد احساسات و حرفهایش نداشته باشید و در مورد درستی و نادرستی احساسات‌ش چیزی نگویید.

۳) اگر توانستید راهکاری برای حل مشکلات او ارایه بدهید. و اگر در آن لحظه راه‌حلی برای حل مشکلش به فکرتان نرسید، بگویید که با کمال میل آمادگی کمک کردن به او را دارید و اگر کاری از دستتان برآید، برایش انجام می‌دهید.

همدردی و همدلی

فرایند همدلی:

با توجه به مطالب فوق پی می‌بریم که همدلی کردن فرایندی منطقی است که طی آن خودمان را جای دیگران می‌گذاریم و با خود می گوییم:

  1. اگر این اتفاق برای من می‌افتاد من چه حسی می‌داشتم؟
  2. می‌خواهم بفهمم که چرا دیگران این احساسات را دارند.
  3. می‌خواهم درک‌شان کنم.

سه مرحلۀ فوق را با مثالی تمرین می‌کنیم.

دوست‌تان با اینکه مدت یک سال تمام برای کنکور درس خوانده و تلاش زیادی کرده،  قبول نشده است. به ملاقاتش می‌روید. در برخورد نخست که شما را می‌بیند گریه می‌کند، شما هم او را در بغل گرفته و گریه می‌کنید بعد از چند دقیقه سعی می‌کنید تا با سخنان‌تان او را تسکین دهید. «عیبی نداره، دنیا که به آخر نرسیده، امسال نشد سال بعد و … .» تا این مرحله با او همدردی نموده‌اید ولی پس از این مرحله او دیگر نمی‌خواهد نصیحتش کنید.